وای باران،باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
ای عزیز من بی تو چه سخت است که من جز کلمات چاره دیگری نداشته باشم
هر چند عزیزی چون تو دارم و غمی ندارم پس با تو بودن را با نگارش و چهره ات به هم آمیخته و به تو از تو می نویسم:
با تو من همه رنگهای این سرزمین را آشنا می بینم
با تو آهوان این صحرا کودکان همبازی منند
با تو کوهها هامیان وفادار خاندان منند
با تو من با بهار می رویم
و در تنهایی این بی کسی غرق شوق و خورش و جمعیتم.
با تو درختان برادران منند و پرندگان خواهران منند و گلها کودکان من
پس وجودت همیشه زلال و پاک و همیشه در جریان است